سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

باید بدوم این سو و آن سو . بخندم . شوخی کنم . جیغ بزنم. غر بزنم . 

موبایلم را اول صف بگیرم و همه را صدا بزنم تا به موبایلم نگاه کنند تا یک عکس سلفی(به قول خواهرم خودگیر) با تمام دوستانم بگیریم.و اصلا هم توجه نکنم که چقدر کار لوسی دارم می کنم. و به تیکه هایی که بهاره می اندازد  بخندم و خنثی کنمش.

 یا وقتی عارفه را می بینم بغلش کنم. هدی را صدا بزنم عروس. صدا بزنم فامیل. باید دست خواهرم را بگیرم و مدام از پله ها بالا و پایین برویم. 

برویم کتابخانه. از آن جا اتاق فرهنگی. بعد دور بزنیم برویم بالا اتاق خانم آل رسول. از آن جا بیاییم بیرون برویم توی نمازخانه. 

باید مدام راه بروم. حرف بزنم. بی وقفه بخندم، ولی... 

ولی نگذارم فکرم برای خودش شروع کند به راه رفتن. فکرم برای خودش شروع کند از این شاخه به آن شاخه پریدن و رها بودن.

نباید فکر و خیال کنم. غصه ی آینده را بخورم یا از فکر آینده دستانم یخ کند و اضطراب بگیرم. 

نباید بگذارم فکرم برود توی گذشته. برود به حرف هایی که می شد بزنم و نزدم .به کارهایی که باید می کردم و نکردم. نباید به افکارم امان دهم .بی وقفه باید خودم را مشغول کنم.

باید این قدر خودم را مشغول کنم که یادم برود...

یادم برود که در خاکستری ترین روزهای زندگی ام حضور دارم... و هیچ وقت... و هیچ وقت هیچ وقت نمی توانم برای دخترم توضیح بدهم . 

هیچ وقت نمی توانم نقاشی اش کنم. یا بنویسمش... 

در خاکستری ترین روزهای زندگی ام . وقتی که دل نگران این سو و آن سو می روم. وقتی خنده هایم به دل خودم هم نمی نشیند. وقتی که هیچ کس نباید اجازه بدهد بروم توی فکر. 

یک جا خیره شوم و افکارم بی امان به سمتم حمله ور شوند. 

این روزهای خاکستری که معمولا دوستانم می آیند وبلاگم تا از درونم باخبر شوند. از فکرهایی که توی کله ام جاخوش کرده و بلد نیستم بگویمش. 

این روزهای عجیب و غریب که قطعا وقتی خواستم برای دخترم توضیح بدهم می گویم:

هر کسی یکبار تجربه اش می کند مادر!

روزهای خاکستری. یک روزهایی که همه چیز خنثی است. همه چیز در حالت تعلیق است. یک روزهایی که نمی دانی از فرط خوش حالی بخندی یا از شدت ناراحتی گریه کنی. 

یک روزهایی که نگاه مادرت هم با نگاه های گذشته اش فرق دارد. یک روزهایی که اصلا نمی دانی حالت چطور است. 

فقط بدان مادر خیلی خوب می فهمد که چه حالی داری...

بعد حتما سرش را می گیرم توی بغلم و موهای نرمش را نوازش می کنم و از روزهایی برایش حرف می زنم که رنگی تر از این روزهایش باشد. 

همه ی مادرها برای دخترانشان این کار را می کنند حتما. مادرم برای من، من برای دخترم و دخترم برای دخترش...

همه ی مادرها روزهای خاکستری شان را مثل یک راز توی صندوق سینه شان نگه می دارند تا یک روزی برسد که برای دخترشان از آن حرف بزنند. از روزهای خاکستری شان. 

از روزهایی که هم همه تو را می فهمند و هم هیچ کس نمی فهمدت. 

نمی دانم. 

از این فعل های معلق هم بدم می آید. از این هم خوب و هم بد.

فعلا باید بدوم. راه بروم. برنامه ریزی کنم . باید بروم واحد هایم را روی کاغذ بنویسم که فردا صبح ثبت نام کنم . 

باید سوال دستور برای اول ها طرح کنم. باید برای کارهایی که قرار است برای المپیاد کنم طرح بریزم. باید منابع المپیاد سوم ها را بخوانم. باید یک رمان را شروع کنم. باید کار کنم . هر کاری که از دستم بر می آید. 

بایدحرف بزنم. هر حرفی که آن لحظه به یادم می آید.

ولی نباید زیاد فکر کنم .

زیاد که فکر کنم عصبی می شوم. زیاد که فکر کنم اضطراب می گیرم. زیاد که فکر کنم بیشتر یادم می آید که منم و این روزهای خاکستری که هیچ کس عمیقا نمی فهمد چه حالی دارم.

 

 

 

 

پینوشت1:پینوشت بی پینوشت نقطه!:)

 

 

 

یا زهرا

(سلام الله علیها)

 

 

 


[ شنبه 93/10/27 ] [ 12:3 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 235
کل بازدیدها: 395032